ماجراي مستربيني در دانشگاه

ساخت وبلاگ


 

امتحان متون حقوقي به زبان خارجه بود. منم كه پايه زبان انگليسي ضعيفي دارم اين درس برام سخت تر جلوه مي كرد.

با يه آمادگي هفتاد درصدي نشستم سر جلسه امتحان. چون شب قبلش بنا به دلايلي نتونستم درست مطالعه كنم. روي صفحه شش سوال درج شده بود كه بيشترش از قسمتايي بود كه  من نخونده بودم. امتحان تستي تشريحي بود بعد از پاسخ دادن به اون سوالات مثه روز برام روشن بود كه اين درسو افتادم.تمام اميدم به ترجمه اي بود كه قرار بود به استاد بدم.

خيلي حالم گرفته بود براي اينكه ورودي و خروجيا رو بررسي كنم سرم رو به چپ و راستم چرخوندم ...نخير خبري نبود بچه ها آنچنان سرشون رو تو برگه كرده  بودند انگار دارن معادلات سنگين بچه هاي رياضي و فيزيك رو حل مي كنند.

دستم رو علم كردم و پيشونيم رو گرفتم خم شدم رو برگم. بيست دقيقه اي گذشت. نميدونم چرا با وجود خستگي و كوفتگي مسافرت شب و اينكه ميدونم حضورم سر جلسه توفيري برام نداره اراده رفتن نداشتم. شايد منتظر بودم يكي يه چيزي برسونه تا نمرم يه تكوني بخوره.

پنج دقيقه مونده بود امتحان تموم بشه. حسين از پشت سر صدام زد. طفلي فكر مي كرد من حسابي جيگر خوني كردم و ميتونم بهش برسونم.


با دستم اشاره كردم كه چي ميگي.

گفت: سوال هفت كدوم گزينه ميشه؟

با نااميدي نگاهي به برگم انداختم.

با خودم گفتم گفت سوال چند؟ هفت؟ اينكه فقط شيش تا سواله. برگشتم كه بهش بگم. انگار يه چيزي مثل پتك خورد تو مغزم. جوري كه دردشو با همه وجود حس كردم. نه مراقبا كه خانومند پس قاعدتا اونا نمي تونند تو سرم زده باشند. هر چي بود دروني بود. هر چي بود نشات گرفته از حواس پرت من و بداقبالي اون روزم داشت.

با دستي لرزان گوشه برگم رو گرفتم و با سرعت برگه رو به پشت خوابوندم. يا خداااااا شيش تا سوال هم پشت صفحست. با سراسيمگي همين موضوع رو به اطلاع حسين رسوندم و بلافاصه مراقب رو صدا زدم.

خانوم مراقب كه هيچ وقت مهربونيشو فراموش نمي كنم اومد سمتم.

چي شده؟

ببخشيد خانوم من همين الان متوجه شدم پشت برگم سوال درج شده. چيكار كنم اون خانوم هم كه به نظر ميرسيد سالهاي زياديه كارمند اونجا باشه. اما براي اولين بار با همچين گونه اي روبرو شده. استادم رو صدا زد.

استاد گفت بله

خانوم مراقب به جاي اينكه خودش توضيح بده به من نگاه كرد يعني خودت براش بگو نميدونم شايد قدرت تعريف كردن اين مسئله رو نداشت. شايدم از تعريف كردن من خوشش اومده بود و دوست داشت قشنگ موضوع براش جا بيوفته. ولي به هر حال يه بار ديگه شرح ماوقع رو با دستپاچگي براي استاد گفتم.

استاد كه از سوالهاي مكرر بچه ها خسته و از زرنگ بازيشون براي گرفتن پاسخ سوال با اين روش كه استاد ببخشيد اين جوابم درسته درمانده شده بود. به لطف دانشجوي ته كلاس نشينش لبخندي زد  كه همون لحظه به ذهنم خورد اثري هنري در اين زمينه با عنوان لبخند استاد بعدا خلق كنم.

استاد برگشت به سمت دانشجوهاي ديگه گفت اي داد بيداد اين يكي كه اصن تازه فهميده پشت برگه سواله. اون مراقب خانومه بود كه براتون گفتم اونجوري نگاه كرد همونو ضبدر بيست كنيد تقسيم بر دو. ده تا دختر ده تا پسر عين ايشون منو نگاه كردند. استاد همچو شمعي كه ميسوخت تا من اين امتحان رو به سلامت پشت سر بزارم گفت: عزيزم شما پنج دقيقه بيشتر از بقيه وقت داري.

منم سراسيمه پاسخ سوالات و ترجمه ها رو دادم شانسم گفته بود پشت برگه از قسمتايي بود كه من مطالعه كرده بودم. و الا با اون استرسي كه اون لحظه به من دست داد خدا ميدونه چه نمره اي عايدم ميشد.

اینجا...«آزادی»...
ما را در سایت اینجا...«آزادی» دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : injaazadia بازدید : 58 تاريخ : چهارشنبه 17 شهريور 1395 ساعت: 16:16